افسانه هایی برای هویتسازی
افسانۀ اول: اسباط گمشده[1]
بهرهبرداریِ مظلومنمایانه از دروغپردازی و تحریف تاریخ در اندیشۀ سیاسی اقلیت حاکم یهودی، ریشۀ تاریخی و کهن دارد. این مظلومنمایی در تحریف تاریخ، فرهنگِ قومیتی ِخاصی را میسازد؛ بدین معنا که بر اساس تحریفهای تاریخی که به باور قومیتی تبدیل میشود، مظلومنمایی دروغین، بهعنوان استراتژی برای ایجاد حس ترحم و دلسوزیِ غیر یهود و نیز حقطلبی و ادعای حقوق دروغین، فرایندی کاربردی را یرای آنها ایجاد میکند.
قبایل دوازدهگانۀ بنیاسرائیل عبارت بودند از: روبن، شمعون، لاوی، یهودا، یساکار، زبولون، دان، نفتالی، جاد، اشیر، یوسف و بنیامین. بعد از مرگ یوسف، قبیلۀ او میان دو پسرش تقسیم شد و دو قبیلۀ مناسه و افرائیم (نام پسران حضرتیوسف) بهوجود آمد که از قبایل قدرتمندتر و ثروتمندتر بنیاسرائیل بودند و بهترین اراضی بنیاسرائیل را در تملک داشتند. درمقابل، قبیلۀ یهودا و فرزندان او، پستترین و نامرغوبترین اراضی را در تملک داشتند و به این دلیل، برخی زبانشناسان، نام «یهودا» را بهمعنای صاحب زمین پست و نامرغوب میدانند.
در سال ۹۲۸ پیش از میلاد، این دو قوم بنیاسرائیل، به دو دولت تقسیم شدند که باهم اختلاف و تعارض داشتند. یکی دولت مستقر در اراضی شمالی بود که ده قبیلۀ بنیاسرائیل آن را به رهبری سبط افرائیم و خاندان یوسف تأسیس کردند و دیگری دولتی بود که قبایل یهودا و بنیامین ایجاد کردند و رهبری آن با سبط یهودا بود. دولت اسباط دهگانۀ شمالی، دولت افرائیم خوانده میشد و پایتخت آن در شهر سامریه بود و دولت دو سبط جنوبی، یهودیه نام داشت و پایتخت آن در اورشلیم بود. ازاینپس، تاریخ بنیاسرائیل، شاهد اختلاف و رقابت و جنگ میان این دو دولت و به تعبیری، میان دو خاندان یوسف و یهوداست.
موجودیت دولت افرائیم یا سامریه ۲۰۸ سال ادامه یافت. کشفیات باستانشناسی ثابت میکند که دولت افرائیم بسیار مهمتر از دولت یهودیه بود و بهدلیل همسایگی با دولت آرامی دمشق و دولتهای کنعانی (فنیقی) و صور و صیدا، موقعیت سیاسی و تجاری برجستهای داشت؛ ولی دولت یهودیه اهمیت کمتری داشت.
با شروع توسعهطلبی امپراتوری آشور بهسمت غرب، دولت یهود، رویهای خائنانه علیه دولت قبایل دهگانۀ شمالی بنیاسرائیل و دولت آرامی دمشق در پیش گرفت. این دولت، خود را به آشور نزدیک کرد و سرانجام، آشور را به حمله به دولتهای دمشق و افرائیم تحریک کرد. ابتدا در سال ۷۳۲ پیش از میلاد، دمشق به تصرف آشوریها درآمد و مردم آن به اسارت درآمدند و سپس، در سال۷۲۰ پیش از میلاد، در زمان سلطنت سارگون دوّم در آشور، به حیات دولت افرائیم پایان داده شد. بهاینترتیب، با توطئۀ سران قبیلۀ یهودا، دَه قبیلۀ بنیاسرائیل سرنوشتی شوم یافتند.
ما گُم شدهایم
طبق مدارک معتبر تاریخی، این خلاصۀ ماجرای تهاجم آشور به سرزمین ده قبیلۀ شمالی بنیاسرائیل است؛ ولی بعدها و در اواخر قرن دوم میلادی، این ماجرا بهکلی تحریف میشود و یهودیان، با جعل تاریخ، آن را به افسانۀ «ده سبط گمشدۀ بنیاسرائیل» تبدیل میکنند؛ یعنی سرنوشت شوم و مظلومیت قبایل دهگانۀ بنیاسرائیل را که یهودیان در ایجاد آن بازیگر اصلی بودند، بهسود خود مصادره میکنند و مدعی میشوند که در جریان حملۀ آشور، تمامی ده قبیلۀ شمالی به اعماق امپراتوری آشور انتقال داده شده و بهاینترتیب، گم شدند.
برایناساس، نوعی ایدئولوژی مسیحایی (هزارهگرا) شکل میگیرد. طبق این افسانه، در جریان حملۀ آشور، اسباط دهگانه در جهان آواره شدند و در نقاطی ناشناخته سکنی گزیدند و پایان دوران طولانی آوارگی «اسباط دهگانه» و پدیدارشدن ایشان، سرآغاز ظهور «مسیح» (از تبار داوود) و استقرار دولت جهانی یهود است.
بخشی از سکنۀ دولت افرائیم و شهر سامریه که کتیبههای آشوری، شمار آنان را ۲۷هزار و۲۹۰ نفر ذکر کرده است، بهعنوان اسیر به بخشهای شرقی دولت آشور انتقال داده شدند.[2] روشن است که این نمیتواند جمعیت تمامی قبایل دهگانۀ شمالی بنیاسرائیل باشد. لذا قطعاً اسباط دهگانۀ شمالی از میان نرفتهاند. بخش مهمی از آنان در سرزمین یهود استقرار یافتند و بهتدریج، هویت مستقل قبیلهای خود را ازدست دادند و در مجموعهای جدید به نام «یهودیان» مستحیل شدند.
میدانیم که بسیاری از آنان بهعنوان اسیر و برده، زیر سلطۀ دولت یهودیه قرار گرفتند. مفاهیم «غلام عبرانی» و «کنیز عبرانیه» که بعدها در فقه تلمودی مبحث مفصلی را به نام «عبد عبرانی»[3] پدید آورد، از این دوران به عهد عتیق راه یافت. مندرجات عهد عتیق، بهویژه کتاب ارمیای نبی مؤید این نظر است.
منظور از عبد عبرانی، همان اعضای سایر قبایل بنیاسرائیل است که به اسارت دولت یهودیه درآمدهاند. مثلاً در جایی از عهد عتیق آمده است که در زمان محاصرۀ بیتالمقدس بهوسیلۀ بختالنصر، شاه یهود برای جلب حمایت مردم شهر، فرمانی صادر میکند و دستور آزادی غلامان و کنیزان عبرانی را میدهد.[4] این نشان میدهد که در این زمان، بسیاری از سکنۀ یهودی اورشلیم، در خانههای خود غلامان و کنیزان عبرانی داشتهاند.[5]

چرا افسانهسازی میکنند؟
افسانۀ اسباط دهگانه، اولین افسانهای است که اندیشه و فرهنگ سیاسی یهودیت جدید را شکل میدهد. هم در دوران جنگهای صلیبی و هم در سدههای شانزدهم و هفدهم، برای تحریک مردم مسیحی اروپا به جنگ با عثمانی یا بهعنوان تشدید تحریکات استعماری در قارۀ آمریکا از افسانۀ اسباط گمشدۀ بنیاسرائیل بهعنوان انگیزۀ مذهبی قوی استفادۀ سیاسی فراوان شد.
یکی از نمونههای معروف، ماجرای ظهور فردی به نام «دیوید روبنی»[6] در اوایل قرن شانزدهم است که به تحریک احساسات دینی مردم سادۀ مسیحی پرداخت و جنگ صلیبی جدیدی علیه عثمانی ایجاد کرد. در زمانیکه سلطانسلیمانخان عثمانی (سلیمان قانونی) تهاجم بزرگ خود را به غرب اروپا آغاز کرده و قلمرو دولت عثمانی را به نزدیکی شهر وین رسانیده بود، یک یهودی به نام دیوید روبنی وارد بندر ونیز میشود و ادعا میکند فرماندۀ کل ارتش قبایل گمشدۀ بنیاسرائیل است که در منطقۀ خیبر عربستان حکومت میکنند و این دولت، تاکنون ناشناخته بوده است.
سران یهودیان ونیز، میهماندار و مبلغ این سفیر نظامی میشوند و او را نزد «پاپ کلمنت هفتم»[7] میبرند. کلمنت هفتم از خانوادۀ زرسالار و صراف مدیچی فلورانس بوده و پاپ بدنام و دسیسهگری است. جالب اینجاست که پاپ هم ادعای دیوید روبنی را میپذیرد و با او پیمانی مبنیبر اتحاد جهان مسیحیت با دولت بنیاسرائیل، علیه مسلمانان امضا میکند. خلاصه، روبنی حدود یکسال با شکوه تمام در دربار پاپ مقیم میشود و به شهرهای ایتالیا سفر میکند و غوغا و شور دینی عجیبی ایجاد میکند؛ زیرا طبق اعتقادات دینی یهودیان و مسیحیان، پیداشدن اسباط گمشدۀ بنیاسرائیل، مقدمۀ ظهور مسیح است. به شکلی کاملاً روشن، این ماجرا سناریویی اطلاعاتی است که با همدستی زرسالاران یهودی و پاپ و دربارهای پرتغال و اتریش طراحی و اجرا شد؛ ولی در تاریخنگاری رسمی غرب و در تاریخنگاری یهود، تمایل دارند که آن را ماجرایی مرموز و توضیحناپذیر جلوه دهند.
در قرن هفدهم، این استفادۀ سیاسی از افسانۀ اسباط گمشدۀ بنیاسرائیل ادامه مییابد. در این زمان، بخش مهمی از فعالیت چاپخانههای بندر آمستردام که به مرکز یهودیان جهان تبدیل شده بود و نقشی مشابه نیویورک امروز داشت، به اشاعۀ آرمان ظهور قریبالوقوع مسیح و افسانۀ ده سبط گمشدۀ بنیاسرائیل اختصاص یافت. مثلاً
«اسحاق لاپیرر»،[8] متفکر سیاسی یهودیالاصل فرانسه که یکی از مروّجان اولیۀ صهیونیسم در اروپای قرن هفدهم بود، چنین تبلیغ میکرد که باید به جستوجوی اسباط گمشده پرداخت و قوم بنیاسرائیل را گرد آورد. سپس، باید مسیحیان و یهودیان، متحد شوند و به کمک پادشاه فرانسه سرزمین «صهیون» را تسخیر کنند. احیای دولت صهیون در فلسطین، راه پیروزی نهایی مسیحیان را بر مسلمانان هموار خواهد کرد و امپراتوری جهانی پدیدار خواهد کرد که مرکز آن در اورشلیم است.
در قرن هفدهم افسانۀ اسباط گمشده و مسیحاگرایی یهودی و پیدایش فرقههای دینی جدید در انگلستان، تأثیر بزرگی برجای نهاد. در ترویج این موج، اندیشمندی یهودی به نام«مناسهبناسرائیل»،[9] ساکن آمستردام، تأثیر فراوان داشت. مناسه در سال۱۶۵۰، رسالهای به لاتین با عنوان «امید اسرائیل؛ اسباط دهگانه بنیاسرائیل در آمریکا» در آمستردام منتشر کرد. این رسالۀ مهم و جنجالی به مسئلۀ حضور اسباط گمشدۀ بنیاسرائیل در دنیای جدید (قارۀ آمریکا) اختصاص دارد. در این کتاب، گزارشهای یک مارانوی پرتغالی به نام آنتونی مونتزینوس چاپ شده است که نام واقعی او هارون لوی است. گویا مونتزینوس در جریان گشتوگذار خود در آمریکای جنوبی در سالهای ۱۶۴۱ تا ۱۶۴۲، تصادفاً در اکوادور به قبیلهای برمیخورد که مناسک دینی یهودیان را بهجای میآورند. در کاوش بیشتر درمییابد که اینان، اعضای قبایل روبن و لوی، از اسباط دهگانۀ گمشده هستند. مونتزینوس در سال ۱۶۵۰، در جریان سفر برزیل فوت کرد؛ ولی سران یهودی آمستردام بر صحت گزارش او گواهی میدادند. مناسه این ماجرا را با نقل قولهایی از عهد عتیق درآمیخت که در آن، پایان پراکندگی بنیاسرائیل، سرآغاز اعادۀ سلطنت مسیح عنوان شده بود. طبق این نظریه، تا زمانیکه بقایای اسباط بنیاسرائیل یافت نمیشدند، مسیح ظهور نمیکرد. کتاب مناسه، به پرتغالی و زبانهای دیگر نیز منتشر شد و در محافل فرهنگی اروپا انعکاسی گسترده یافت. نویسندگان انگلیسی همچون توماس توروگود و سر حمون لسترنج کتابهایی دربارۀ آن در لندن منتشر کردند. هدف اصلی از این جعلیات و تبلیغات، مهاجرت بیشتر به قارۀ آمریکا و ازطرف دیگر، تشویق قدرتمندان و ثروتمندان غربی به مشارکت بیشتر در غارت این قاره بود. بر پایۀ همین موج بود که کمپانیهایی مستعمراتی مانند کمپانی پلیموت و کمپانی خلیج ماساچوست تأسیس شد و مستعمرات شرق آمریکای شمالی موسوم به نیوانگلند پدید آمد.
افسانۀ دوم: تبعید[10]
حدود یک قرنونیم بعد از انهدام دولت افرائیم، اتحادیهای از ایرانیان و کلدانیان علیه آشور شکل گرفت و به حیات این امپراتوری پایان داد. بهاینترتیب، جغرافیای سیاسی منطقه، شکل جدیدی یافت. در شرق منطقه، اتحاد قدرتمند ایران و دولت کلدانی بابل (بینالنهرین) و در غرب، مصر و بقایای دولت آشور و متحدان آنان قرار داشتند. در این زمان، در ادامۀ همان پیوندی که از زمان انهدام دولت قبایل دهگانۀ بنیاسرائیل میان قبیلۀ یهودا و امپراتوری آشور شکل گرفته بود، دولت کوچک یهود، متحد مصر و آشوریها بهشمار میرفت و در زمان بختالنصر، شاه یهود، منصوب و دستنشاندۀ فرعون مصر بود. یهودیان نیز خراجگزار دولت مصر بودند. بهتدریج، اتحادیۀ ایران و بابل، قدرت گرفت و مصر را شکست داد. از این پس، دولت یهود بهجای مصر، خراجگزار دولت بابل شد. سه سال بعد، مجدداً مصریها اتحادیهای علیه بابل و ایران تشکیل دادند و دولتهای کوچک کنعانی منطقه و دولت یهود را به این اتحاد وارد کردند.
بعد از تشکیل این اتحادیه به رهبری مصر، ارتش مشترک بابل و ایران به رهبری بختالنصر (پادشاه بابل)، در سال ۵۹۸ پیش از میلاد، به منطقۀ شرق مدیترانه و اورشلیم، محل استقرار یهودیان، لشکر کشید و شاهان و رجال هوادار مصر در دولتهای فوق، ازجمله یهودیان را به بابل انتقال داد و هواداران خود را ازمیان بزرگان بومی این دولتها به قدرت رسانید. این ماجرا دستمایۀ تبلیغات فراوان یهودیان شده و به افسانۀ آوارگی و تبعید در بابل تبدیل شده است
ما را تبعید کردهاند!
امروزه اکتشافات باستانشناسی، آشکار ساخته است که این تبعیدیان، برخلاف قرنها تبلیغات یهودیان، «اسیر» نبودند. یهویاکین (شاه یهودیه) و مادرش و بزرگان یهودی، مانند شاهان و بزرگان دولتهای صور، غزه، اشقلون و اشدود، در بابل زندگی شاهانه داشتند. بختالنصر خاندان سلطنتی یهود را برکنار نکرد؛ بلکه عموی شاه یهود، به نام صدقیا را نایبالسلطنه در اورشلیم منصوب کرد. صدقیا، در اورشلیم، فقط نایبالسلطنه بهشمار میرفت و بختالنصر همچنان یهویاکین را بهعنوان شاه یهود بهرسمیت میشناخت ومحترم میداشت. املاک پهناور یهویاکین و بزرگان و کاهنان یهودی، در سرزمین یهود محفوظ بود و کارگزارانشان آنها را اداره میکردند. اشراف تبعیدی یهود در بابل، بهطور منظم و آشکار با اورشلیم رابطه داشتند و اوامر یهویاکین در دولت یهود اطاعت میشد. زندگی مجلل شاه یهود در بابل و مقام شامخ او در دربار بختالنصر چنان است که برخی محققان حتی معتقدند که نهتنها او را به تبعید نبردند، بلکه خودش داوطلبانه، برای گریز از بحرانهای سرزمینش، تحتحمایت پادشاه بابل میزیست. ورود بختالنصر به اورشلیم نیز بهآرامی و بدون خونریزی انجام شد و در عهد عتیق شواهدی مبتنیبر قتل و غارت و کشتار وجود ندارد.
تبعیدیان در بابل شاهنشاهی میکنند!
خاندان سلطنتی یهود در بابل به زندگی خود ادامه دادند و حتی پس از مرگ بختالنصر، وضع آنان بهتر از گذشته شد. پس از مرگ بختالنصر، سه پادشاه در بابل به قدرت رسیدند تا سرانجام، نوبت به فردی از قبایل آرامی به نام نبونیدوس رسید که میخواست دینی بهجز دین مردم بابل را بر آنان تحمیل کند. در این زمان، بهعلت اختلاف میان مادها و پارسها، نفوذ ایران در بابل به حداقل رسیده و بهجای آن، نفوذ مصر افزایش یافته بود. سرانجام، نبونیدوس با مصر علیه ایران متحد شد؛ ولی در بهار سال ۵۳۹ پیش از میلاد، ایرانیان به فرماندهی کورش هخامنشی به بابل لشکر کشیدند و بدون هیچ درگیری جدّی، نبونیدوس را که منفور مردم بابل بود، خلع کردند.
کتیبههای بابلی از کورش بهعنوان «ناجی بابل» یاد میکند؛ زیرا «خدایان نبونیدوس»[11] نیز بهدلیل ستمگری و غارت اموال مردم از او نفرت داشتند.
مورخان یهودی تصویری بسیار تحریفشده از کورش ساختهاند و کوشیدهاند تا میان اشراف یهود و کورش، نوعی پیوند نزدیک ایجاد کنند. نهتنها در کتیبۀ استوانهای کورش به مناسبت فتح بابل که در سال ۱۸۷۹، هرمز رسام آن را کشف کرد و هماکنون در موزۀ بریتانیاست، بلکه در تمامی سنگنوشتههای ایران آن عصر، نامی از یهودیان نیست و در منابع یونانی هم هیچ اشارهای به رابطۀ کورش با یهودیان نشده است. این نکتهای است که بنگوریون، رئیسجمهور پیشین اسرائیل نیز در یکی از مقالاتش به آن توجه کرده است.
درواقع در زمان فتح بابل، خاندان سلطنتی و اشراف یهودی، اسیر و برده نبودند که کورش آنان را نجات دهد. آنان زندگی پُر تجمل و راحتی داشتند و در دوران نبونیدوس میتوانستند به اورشلیم بازگردند؛ ولی این کار را نکردند. البته کورش هم اجازه داد که آنان به بیتالمقدس بازگردند؛ ولی آنان چنین نکردند. مدارک تاریخی ثابت میکند که خاندان سلطنتی یهود، ترجیح دادند بهجای بازگشت به سرزمین خود، در شهرهای بزرگ و دربار ایران ساکن شوند و بههمین دلیل در دوران هخامنشی، در میان ایرانیان مستحیل شدند و نسل آنان کاملاً منقرض شد. ادعای سران بعدی یهودیان که خود را از نسل خاندان داوود و شاهان یهود میخوانند، صحت ندارد و این جعل، در اواخر قرن دوم و اوایل قرن سوم بهوسیلۀ «یهودا ناسی»[12] صورت گرفت.
منابع:
- عهد عتیق، کتاب ارمیاء نبی، ۳۴/۹.
- عبدالله شهبازی، زرسالاران یهودی و پارسی: استعمار بریتانیا و ایران، ج۱، تهران: مؤسسۀ مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۷۷
[2]. H. H. Ben-Sasson [ed.], A History of the Jewish People, USA: Harvard University Press, 1976, p. 136..
[3]. eved Ivri.
.[5] امروزه در منطقۀ فلسطین و سوریه، مردمی کمشمار به نام «سامری» سکونت دارند که خود را از تبار «خاندان یوسف» (قبایل افرائیم و مناسه) میدانند. آنان تورات خاص خود را دارند و فرقهای از یهودیان بهشمار میروند (727-758، vol 14،(Judaica
[6] .David Reubeni.
[8]. Isaac La Peyrère.
[9]. Menasseh Ben Israel.
.[10] نک: عبدالله شهبازی، زرسالاران یهودی و پارسی: استعمار بریتانیا و ایران، ص۳۴۸تا۳۶۱.
[11]. Gods Nabonidus.
[12]. Judah ha-Nasi