سوتیتر: ریشه یابی اندیشه اومانیسم در تفکر کابالایی
اومانیسم
براساس آموزههای کابالا، انسان آفریده نشده، بلکه از جهاتی جنبۀ ربوبیت دارد. از دیدگاه یک نظریهپرداز کابالیست، خدا همان آدم است. این برابری عجیب آدم با خدا، با رمزی کابالیستی حمایت میگردد. ارزش عددی هر دو واژۀ آدم و یهوه در زبان عبری ۴۵ میشود؛ بنابراین در تفسیر کابالیستی، یهوه معادل آدم است و آدم خداست. مطابق این اعتقادات، نهتنها انسان مقام الوهیت مییابد، بلکه این مقام تنها مختص یهودیان است؛ چون سایر مردمان، انسان محسوب نمیشوند.
پسوند «ایسم» به اصلبودن و اصالتداشتن چیزی یا کسی یا روشی دلالت میکند که این پسوند، به آن اضافه شده است. منظور از اصالتداشتن و اصلبودنِ هر چیز در اصطلاح فلسفی، تنها اهمیت و ارزشمندی آن نیست. «اصل» در اصطلاح فلسفی، مبنایی است که قضایا و احکام دیگر بر آن مبتنی هستند و بهوسیلۀ آن اثبات میشوند. با این توضیح، اومانیسم، اصالت انسان، در برابر اصالت خدا معنا مییابد. زیرا خدامحوری، احکام الهی را مبنای تدوین حقوق و تکالیف و روابط انسان قرار میدهد؛ ولی اومانیسم، احکام انسان را مبنای همۀ امور میپندارد. در این مکتب، همهچیز از جمله خدا، دین، حقوق و تکالیف انسان را خودِ انسان تعریف میکند.
اومانیسم، اعتقاد به اصالت انسانی است که همان حیوان تکاملیافته است و ماهیتی جز نیازها و غرایز و تمایلات جسمانی و دنیایی ندارد. اومانیسم را انسانمحوری، انسانمداری و انسانگرایی نیز ترجمه کردهاند؛ ولی مفهوم فلسفی اومانیسم، گسترۀ بسیار وسیعی دارد.
اومانیسم به این صورت نیز معنا شده است: «روشی در تفکر که برپایۀ اعتقاد به بالاتر و بهتربودن ارزشها و خصلتها و رفتارها در انسان، نسبتبه هر نیروی فراطبیعی است.» درواقع، اومانیسم، روش تفکری است که در آن، انسان، معیار دانشها، ارزشها، حقوق و تکالیف بشر و تنها هدف طبیعت، فرض میشود. بهعبارتِدیگر، در این فلسفه، منشأ همۀ هستها، نیستها، بایدها و نبایدها، انسان است. این فلسفه، خرد و دانش انسان را جایگزین مناسبتری در برابر خدا میداند؛ در نتیجه خدا را از جایگاه خویش خلع میکند و انسان را بهجای او مینشاند.
ریشه های اومانیسم
واژۀ «اومانیسم»، از حوالی نیمۀ سدۀ نوزدهم، بهویژه با انتشار کتاب احیاء ادبیات باستان نوشتۀ گئورگ فوگت ، مورخ آلمانی (۱۸۵۹)، در آلمان باب شد. منظور از اومانیسم، موجی فکری بود که برای احیای آثار ادبی کلاسیک یونان و روم باستان، در دوران رنسانس ایتالیا رواج داشت. اینگونه متفکران به «اومانیستها» معروف شدند. بدینترتیب، منظور از اومانیسم، موج گرایش به متون ادبی قدما یا «انسانیات» در مقابلِ متون دینی مسیحی (الاهیات) بود. اومانیسم بهعنوان مکتبی فکری که امروزه میشناسیم، در نیمۀ دوم سدۀ نوزدهم با پیدایش مفاهیمی همچون «مذهب انسانیت» (Religion of Humanity) رواج یافت. به نوشتۀفرهنگ آکسفورد، این اصطلاح، نخستینبار در سال۱۸۶۰، در زبان انگلیسی بهکار رفت. اگوست کنت، بنیانگذار مذهب انسانیت، دربارۀ جانشینی دانش بشر بهجای خدا میگوید: «علم، پدر طبیعت و کائنات را از شغل خود منفصل کرد و او را به محل انزوا سوق داد و… از خدمات موقت او اظهار قدردانی نمود.»
اما تفکر اومانیسم، پیشتر در دوران رنسانس یا دورۀ تجدید حیات فرهنگی و ادبی غرب، جان گرفته بود. پیشروان رنسانس، معتقد بودند، انسان دینیِ مسیحی باید بمیرد و بار دیگر، انسان دورۀ یونان و روم باستان زنده شود. آنان میگفتند: «پروتستانتیزم، آن انسان دینی را نیمهجان کرده و ما باید او را بکشیم.» تلاش رنسانس، تجدید حیات پیش از مسیحیت، یعنی حیات یونانی و رومی بوده است؛ بنابراین در این دوره، بهشدت به ستایش آثار تمدن یونان باستان پرداخته میشد و در شیوۀ زندگی و حتی طرز لباسپوشیدن، از آن تقلید میشد. بههمین دلیل، نویسندگان اومانیست، به نوشتن هرزهترین مسائل انسانی میپرداختند و نقاشان و پیکرتراشان اومانیست، اندام برهنۀ انسان را موضوع اثر خود قرار میدادند؛ زیرا انسان در تفکر اومانیسم، چیزی جز جسم و جسمانیات نیست. در قرن بیستم، دو بیانیۀ مهم توسط اومانیستها انتشار یافت. اولین بیانیه در سال ۱۹۳۳ و دومین بیانیه در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. بخشی از چند بند اولین بیانیه، این چنین است: «اومانیستها اعتقاد دارند، جهان خودبهخود وجود داشته و آفریده نشده است. اومانیسم معتقد است که انسان، بخشی از طبیعت است و از یک سری فرایندهای مستمر بهوجود آمده است. اومانیسم اعتقاد دارد، ماهیت جهان که با علوم جدید روشن شده، هرگونه تعهد فراطبیعی یا آسمانی را برای ارزشهای انسانی غیرقابل قبول نموده است. ما معتقدیم که زمان خداپرستی و خداباوری سپری شده است.»

نهایت غرور بشر معاصر
تا حدود قرن هجدهم، در دمکراسیهای مسیحی، کلیسا عطش بسیاری از مردم را برای مفاهیم لاهوتی رفع میکرد؛ ولی همانطورکه پیشبینی میشد، بهمحض سقوط کلیسا، انسان صعود کرد. مردم از ستایش انسانِ خدایی (مسیح) به ستایش خدای انسانی (خود) روی آوردند. این دگردیسی در وهلۀ اول، از طریق رواج خردگرایی که از ویژگیهای والای بشر است و نیز از طریق تمسخر بسیاری دیگر از استعدادها و ارزشها و همچنین، تحقیر باورها و رسوم معنوی و اجتماعی و خانوادگی که تسلیم تحلیل خردگرایانه نمیشوند، حاصل شده است.
بدون اغراق میتوان گفت خوشبینی شدید قرن هجدهم، بهدلیل این باور اساسی بود که سرانجام، انسان دارای آگاهی و خرد کافی، نهتنها برای حل تمام مسائل بشری، بلکه برای طراحی جامعهای بهتر نیز لازم است. خلاصه آنکه انسان، کمالپذیر است. بدینترتیب، انگارۀ «پیشرفت» اجتماعی، یعنی والاترین رؤیای «اومانیستهای سکولار» شکل گرفت.
این اومانیستهای سکولار، در مواجهه با جهانی که آن را ناعادلانه میپنداشتند، در نوعی اشتیاق ربانی میسوختند تا همهچیز را با روشهای عقلانی سامان دهند. آنان با وجود این واقعیت که هیچ نسلی امکان ندارد بهتنهایی، اندیشههای همۀ افراد پیشین را بازآفرینی کند، درصدد بودند که با نادیدهگرفتن گذشته، دست به این کار بزنند. این نهایت غرور بشر است که گمان میکند میتواند چنین کند.
هانری سن سیمون معتقد بود که میتوان از طریق بهکارگیری برنامهریزی عقلانی جوامع بشری، نظم انسانی قابلکنترلی را بهصورت کامل فراهم آورد. ژان ژاک روسو، اعتقاد داشت تمام انسانها، بهطور طبیعی فاقد فساد هستند و شکوه میکرد که «گرچه انسان آزاد آفریده شده، در همهجا در قیدوبند است.»وی معتقد بود جامعهای که در آن مالکیت خصوصی و طبقات اجتماعی وجود دارد، باعث ظلم و ستم میشود؛ بنابراین راه آزادسازی نوع بشر، ساختن جامعه بهطور صحیح و بنا به خواست عمومی است، چیزی که همان حکومتکنندگان بهتر از همه میتوانند آن را تفسیر و تأمین کنند.
انسانمحوری، بنایی بر شالودههای کابالا
یکی از اومانیستهای معروف قرن پانزدهم میلادی، پیکو دلا میراندولاست (۱۴۶۳ تا ۱۴۹۴م)، او پدر آیین کابالا شناخته میشود و تا جایی پیش رفته که معتقد است کابالا حتی بر کتاب مقدس هم تقدم دارد. او در کتاب خود با عنوان «نتیجهگیری فلسفی، کابالیستی و خداشناسانه» نوشته بود که در جهان، چیزی بالاتر از ستایش بشر وجود ندارد.
با رویآوردن برخی فلاسفۀ غربی به کابالا، در سدههای چهاردهم و پانزدهم میلادی، اومانیسم در اروپا گسترش یافت و اثری جدی بر عقاید غربیها برجای نهاد. ارتباط بین اومانیسم و کابالا در منابع مختلفی تأیید شده است. یکی از این منابع، کتاب «کلیدهای این خون» اثر مالاچی مارتین ، استاد تاریخ مؤسسۀ کتاب آسمانی، وابستهبه واتیکان است. او میگوید اثر کابالا را میتوان بهوضوح در اومانیستها مشاهده کرد: «در اوایل رنسانس ایتالیا، شبکهای از انجمنهای اومانیست با آرمان فرار از زیر سلطۀ این نظم دیرینه ظهور کردند… آنان به چیزی دست یافتند که آن را مجموعهای فوق سری از دانش یک حکمت گنوسی میپنداشتند و آن را تا حدی براساس فرهنگهای آیینی و سرّی برگرفتهشده از آفریقای شمالی، بهویژه مصر و تا حدی براساس کابالای کلاسیک یهودیت بنا نهاده بودند.»
انجمنهای اومانیستی که در آن دوره شکل گرفتند، خواستار جایگزینکردن فرهنگ مسیحی اروپا با فرهنگ جدیدی بودند که در کابالا ریشه داشت. فرهنگی که پیشتر در دوران رنسانس یا دورۀ تجدید حیات فرهنگی و ادبی غرب، جان گرفته بود. پیشروان رنسانس، معتقد بودند که انسان دینی مسیحی باید بمیرد و بار دیگر انسان دورۀ یونان و روم باستان زنده شود. آنان میخواستند برای رسیدن به این هدف، تغییری سیاسیاجتماعی ایجاد کنند. جالب است که در منشأ این فرهنگ جدید، تعالیم مصر باستان نیز وجود دارد.
مارتین مینویسد: «اعضای انجمنهای اومانیستی اولیه، به نیروی عظیم، «معمار بزرگ جهان»، اعتقاد داشتند که آن را در قالب واژۀ چهار حرفی مقدس، یهوه (YHWH) نشان میدادند.»آنان زیر پوشش مفهوم «معمار بزرگ عالم»، خدا را رد میکردند و جهان مادی را بهعنوان خدا میپذیرفتند.